دیوان قلم
دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

یک روز در آن میکده ی شاه و گدا

کز هر طرفش میشنوی بوی خدا

شخصی بزد طعنه بر آن پاکبازان

کای بیخردان و ای پیمان شکنان

دل گر طلب قرب خدا میکردی

جان را سبب وصل و فناء میکردی

نی چون همه شما با جام و شراب

می در کشم و روم به دنبال صواب

عابد آن است که در وقت وصال

شکر حق گوید به احوال و به مال

ز میان جمع جلو آمد جوانی

بگفتا آنچه را گفتی توانی؟!

تو گر طالب قرب ازلی می بودی

بهتر آنکه به ره حق حریف قدری می بودی

می و جام و قدح و ما و شراب

چو آب و باد و بارانیم و سحاب

میم می هست چو معشوقه ی ما

یاء آن یک یگانه چون خدا

مردی نبود که از برای زر و سیم

گیریم چو دامان خداوند حکیم

عبد آن است که در کل زمان

ذکر حق گوید بر قلب و زبان

نی برای این جهان و جان و مال

کاین همه احوال هستند قیل و قال

به همان است که هردم وصل گردی

گر نیک شوی محو در اصل گردی

ما اگر می میخوریم ساقیست او

ما همه فانییم و باقیست او

 

محمد(قلم) 89/01/18
 
--------------------------

سرنوشت فواره چه شد؟
در میان حوض سبز...!
ابر آبی گر حسادت کرد
برگ تقصیرش چه بود؟
آب از فرط نجنبیدن
خشک میشد ، ناله میکرد
ماهی تنگ بلوری هم
از قصاوتها دلی خون داشت
شاپرک اما مثال باد
میوزید و خیره بر آن خانه ی کوچک
فکر میکرد با خودش اما...
شمع نمیدید در میان جمع
سرنوشت فواره چه شد؟
آب خشکید؟ ابر حسادت کرد؟
سرنوشت فواره چه شد.....؟


 
محمد(قلم) 90/01/24
--------------------------

صدای پای سکوت می آید

من و دلواپسی و حسرت

و جشنی در میان ما...

فقط یک چیز کم دارد

نیایش های بیگانه

غم و سجاده و ظلمت

خدا را باز میخواهم...

سحر، امید، افسانه

شروع یک غروب سرد

دوباره انهدام شمع

ندارد خانه پروانه!

و در ظلمت ندایی باز...

امید و زندگی، احساس

سکوت بربسته بار خود

ز ترس ناله ی گنبد

خدا را باز میخواهم...


محمد(قلم)  فی البداهه 90/12/04

--------------------------

معما، خستگی، حسرت

و دیوار خموش و سرد

شراری از پرستوها

و فریادی ز نقاره...

هیاهوی میان جمع

غم و شادی و سرمستی

ز هر گوشه صدایی باز

و غم مظلوم و تک مانده

من اما هیچ بیش نیستم

نه احساسی، نه اقبالی

سیاهی هم به نزد ما

ندارد هیچ اصراری

من اما هیچ بیش نیستم

من اما هیچ بیش نیستم...



محمد(قلم) 89/02/28
 
--------------------------

گویند شبی شور و شعف شد در ماه

از حال غریب وی نشد کس آگاه

هر کس چو بدید بی قرارش رخسار

اندر دل آسمان یا اندر چاه

می گفت چه کس هست چو معشوقه ی ماه

کاینگونه بیاید به حریمش گهگاه؟

آیا که ز شور وصل اینگونه خوش است؟

یا که مه ما بشد به یک دم گمراه؟

ناگه ز میان جمع یکی آمد پیش

از مرگ شب سیاه میگفت آنگاه

میگفت ضیاء ماه از نور من است

اینگونه چو گاه ماه میشد بیگاه

من ماه و همی ماه به مانند من است

آری منم آن چراغ افتاده به راه


محمد(قلم) 89/02/25

 

--------------------------

غبار آلودم و سردم

در این باران خون امروز...

چه جای منطق و بحث است

دهان باید ببست و مرد

سکوت ارزش ندارد باز

سخن هم مفت می ارزد!

چه باید کرد؟ چه باید بود؟

در این موج عظیم کفر

خدایا صابری اما

درخت پیر کاج ما

ز سرسختی این دنیا

نه جان دارد نه جانانی

کبوتر هیچ زیبا نیست

فرشته سرد و تاریک است

من کوچک دو راهی را

نظاره میکنم اما...!

نمیدانم کدامین راه

کدامین راه...

کدامین راه........؟



محمد(قلم) 88/09/17
 
 

--------------------------

چه سیاهی سفیدیست

پس چشمان عمیقت

قاصدک، باد، ترانه

و فقط یک خبر ناب

کوچه خالیست ز خالی

مردم و مردم و مردم

شوق و خوشحالی و شادی

همه خوبند همین جا

غم کجا هست، کجا بود؟!!

لحظه ای فکر، تامل

من کجایم، تو چه هستی

زندگی چیست؟ چگونست؟

و ندایی ز همان جا

من همین جا، تو کجائی؟!



محمد(قلم) 90/11/04

 

--------------------------

صدای ناله ی کرکس

صدای ناله ی کرکس
پیاده روهای ایستاده
سکوتی بدتر از فریاد
و گردابی چنین آرام...
تلنگر بر زمین سخت
زمان مرگ نزدیک است
هجوم ترس بر احساس
و روح بی کس و آزاد...
صدای شیون فرزند
و جسم خاکی مادر
گلاب و عطر و نذری ها
و سنگی بر سر قبرم
تلاوت های بی پایان
و تلی از زنان، مردان
گناهم چیست؟ مرگ! مردن!
و ناگاه صوتی از آنجا
خدایت کیست؟ گناهت چیست؟
و من تک مانده و تنها....


محمد
ساعاتی گذشته از سال نو
90/01/01

--------------------------

دنیا غریبست وسرد

و مردمی که گاهی میسوزند

برای گرمی بخشیدن به آن...

چه مردمی...!

مردم قریب اند و گرم

و طبیعتی که گاه میسوزد

از ترشح شعله ی آنها

چه طبیعتی...!

طبیعت زیباست و سفید

و جاندارانی که گاه می دزدند

قوت خود را از غالب طبیعت

چه جاندارانی...!

جانداران می آیند و میروند

و نهایتا منزلشان دنیاست

چه دنیایی...!


محمد(قلم) 90/11/04

--------------------------

نگاه میکنم بر سقف
همان آبی تر از آبی...
و سرشار میشوم از عشق
ز رقص باد، جنبش امید
خدا را شکر میگویم...
برای نیستیِ ظلمت
به یاد خاطرات قبل
و ترس از لحظه ی فردا
خدایا چیست این انسان؟!
ندارد بیم از فردا
فقط امید به فضل تو؟؟؟
دلیل هر خطای ما
نه ترس از آتش جاودان
نه بیم از شعله ی اعمال
و امید بر بهشت تو
به حوری، سرزمین دور
من اما شاکی ام اینجا!
ز ظلم و جور آدم ها
ز عدل نابرابرها!
خدا را شکر میگویم...


محمد
88/10/29

این صفحه را به اشتراک بگذارید

نظرات شما عزیزان:

مصطفی
ساعت23:00---13 اسفند 1390
سلام...حضور گرم و سبزتان را در وبلاگ آرامش اینترنت صمیمانه پذیرا هستم.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در تاريخ جمعه 20 اسفند 1390برچسب:, توسط محمد |